۱۳۹۳ اسفند ۹, شنبه

آدمك...

ﺁﺩﻣﮏ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﻢ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪﯼ
ﺧﺴﺘﻪ ﺍﺯ ﺧﻨﺪﻩ ﭘﯿﻮﺳﺘﻪ ﺷﺪﯼ
ﮔﻮﻧﻪ ﺍﺕ ﺳﺮﺥ ﺗﻈﺎﻫﺮ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ
ﮐﺎﺳﻪ ﺻﺒﺮ ﻟﺒﺖ ﭘﺮ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ
ﺁﺩﻣﮏ ﺷﻬﺮ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺁﺯﺍﺩﯾﺴﺖ
ﮔﻮﺷﻪ ﺑﻪ ﮔﻮﺷﻪ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺁﺑﺎﺩﯾﺴﺖ
ﺁﺩﻣﮏ ﻓﺎﺵ ﻧﮑﻦ ﻭﺍﻗﻌﻪ ﺭﺍ
ﺩﺭ ﺩﻝ ﺧﻮﯾﺶ ﺑﻤﯿﺮﺍﻥ ﮔﻠﻪ ﺭﺍ
ﻫﯽ ﻧﭙﺮﺳﯽ ﮐﻪ ﭼﻪ ﺷﺪ ﺣﺎﺻﻞ ﻣﺎ
ﮐﻢ ﺷﮑﺎﯾﺖ ﺑﮑﻦ ﺍﺯ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﻫﺎ
ﻗﺼﻪ ﺍﯼ ﺑﻮﺩﯼ ﻭ ﻣﻦ ﺳﺎﺧﺘﻤﺖ
ﻭ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺎﺧﺘﻤﺖ
ﻣﻦ ﮔﺮﻓﺘﺎﺭ ﺳﮑﻮﺗﻢ ﺩﺭ ﺑﻨﺪ
ﺗﻮ ﺑﻤﺎﻥ ﺑﺎﺯ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺣﺎﻝ ﺑﺨﻨﺪ
ﺁﺩﻣﮏ ﺻﺒﺮ ﺗﻮ ﻫﻢ ﮐﻢ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ؟ !!!
ﺍﯼ ﺧﺪﺍ ..
ﺁﺩﻣﮏ ...
ﺁﺩﻡ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ....!!!

۱۳۹۳ اسفند ۷, پنجشنبه

وزارت چوپان

چوپانى به مقام وزارت رسید. هر روز بامداد بر مى خاست و كلید بر مى داشت و درب خانه پیشین خود باز مى كرد و ساعتى را در خانه چوپانى خود مى گذراند. سپس از آنجا بیرون مى آمد و به نزد امیر مى رفت.
شاه را خبر دادند كه وزیر هر روز صبح به خلوتى مى رود و هیچ كس را از كار او آگاهى نیست. امیر را میل بر آن شد تا بداند كه در آن خانه چیست. روزى ناگاه از پس وزیر بدان خانه در آمد. وزیر را دید كه پوستین چوپانى بر تن كرده و عصاى چوپانان به دست گرفته و آواز چوپانى مى خواند.
امیر گفت: اى وزیر ! این چیست كه مى بینم ؟ وزیر گفت : هر روز بدین جا مى آیم تا ابتداى خویش را فراموش نكنم و به غلط نیفتم ، كه هر كه روزگار ضعف به یاد آرد ، در وقت توانگرى ، به غرور نیفتم.
امیر ، انگشترى خود از انگشت بیرون كرد و گفت : بگیر و در انگشت كن ؛ تاكنون وزیر بودى، اكنون امیرى

مرد باشم چون....

دلم میخواهد اگر بار دیگر به دنیا آمدم
در زندگی بعدی مـــــــرد باشم !
مرد که باشم ، دیگر  زن را خـــــــوب می شناسم !
اینکه تا چه حد غیر قابل تصور است !
ریز بین و حساس است !
اینکه حواسش همیشه به همه چی هست ؛
هم ظاهر ، هم باطن ، هم افکار مـــــــردش...
حتی موقع بوســــــیده شدن ، هوشیار است

می فهمم چرا زن  رویـــــــا می بافد !؟
چرا مدام می پرسد دوســــــتش دارم یا نه !؟
چرا دوست دارد نــــــاز کند و
چقدر كــِــيف می کند نازش کشیده شود ...!؟!
چقدر برایش بوسیده شدنی که به تخت نرسد "حـــــــرمت" دارد .....
و چرا و کی و چطور یکباره دل میکند
و می رود و می رود !؟...

چرا یک زن خـــــــاطره اش را در نــبودش ،
از بودنش بیشتر دوست دارد !؟...
و چطور با خاطره های خوبش زندگی میکند....
چرا دوست دارد همیشه وسیله ای از خودش را
پیش عشقش جا بگذارد !؟...
چرا زن  انقدر در عاشقی بی پـــــــروا هست!؟...
و
چــرا دوســت داشــتن زن .....
" تـــا کـــجـــا " و " تـــا کـــی " نـــدارد !؟ ،
نــــــــــــهـایـت نــــدارد....  .

۱۳۹۳ اسفند ۵, سه‌شنبه

بخشش

می بخشم...
کسانی را که هر چه خواستند با من ، با دلم ، با احساسم کردند ...
و مــــــــــــــــــــــــــــرا
در دور دست خودم تنها گذاردند ...
و مــــــــــــــــــــــــــــن
امروز ب « پــــــــایـــــــــانــــــــــ » خودم نزدیکم ...
پـــــــــــــروردگــــــــــــارا
به من بیاموز در این فرصت حیاتم ، آهی نکشم
برای کســـــــــــــــــانیـــــــــــــــــــــ که
دلـــــــــــــــــــــــم را شکستند ...

۱۳۹۳ اسفند ۱, جمعه

غمی نیست...

اين متن قشنگ كمي آرامش ميده
================

آیا هنوز هم نیاموختی ؟!
که اگر همه ی عالم
قصد ضرر رساندن به تو را داشته باشند
و خدا نخواهد ،
" نمی توانند "
پس
به " تدبیرش " اعتماد کن
به "  حکمتش " دل بسپار
به او " توکل " کن
و به سمت او ”قدمی بردار : سکوت گورستان رامیشنوى؟
دنیا ارزش غمگين بودن راندارد
میرسد روزی ک هرگز در دسترس نخواهیم بود ...!
ﺑﯽ ﺧﯿﺎﻝ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﻫﺎﯾﺖ
ﺑﯽ ﺧﯿﺎﻝ غصه ﻫﺎﯾﺖ
ﺑﯽ ﺧﯿﺎﻝ ﻫﺮ ﭼﻪ ﮐﻪ ﺧﯿﺎﻟﺖ  ﺭﺍ ﻧﺎﺁﺭﺍﻡ ﻣﯿﮑﻨﺪ
ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﮕﻮ ﺑﺒﯿﻨﻢ
ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻧﻔﺲ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺍﯼ؟
ﭘﺲ ﺧﻮﺵ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﺖ
ﻋﻤﯿﻖ ﻧﻔﺲ ﺑﮑﺶ
ﻋﻤﯿﻖ
ﻋﺸﻖ ﺭﺍ
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﺍ
بودن را
ﺑﭽﺶ
ﺑﺒﯿﻦ
ﻟﻤﺲ ﮐﻦ
ﻭﺑﺎﺗﮏ ﺗﮏ ﺳﻠﻮﻟﻬﺎﯾﺖ لبخند بزن..

همیشه بگو چون می گذرد غم نیست

جمعه

جمعه ها را نمی شود به تنهایی سپری کرد
باید کسی را داشته باشی...!
تا ساعت های تنهايي ملال آور را به پایان برسانی
کسی که از جنسِ خودت باشد...!
نگاهت را بخواند...!
بغض صدایت را بفهمد...!
جمعه ها باید کسی را داشته باشی
تا دستانش را در دستانت بگذاری و تمام شهر را قدم بزنی...!!!
کسی که در کنارش
زمان و مکان را از یاد ببری....!
جمعه ها به تنهایی تمامت می کنند
اما تمامی ندارند. . .!!!

           جمعه تون خالی از تنهایی♥♥♥♥

اسفند

:
بهمن هم تمام شد...
دفتر اسفند را باز کن...
برگ اولش را... با کاغذی از جنس دلت جلد کن...
صفحه به صفحه اش را...
با امید خط کشی کن...
صاف و یکدست...
اینبار بهتر ورق بزن‌..
با احتیاط بیشتری نگهش دار...
شروع به نوشتن کن...
اینبار کمی خوش خط تر بنویس...
خط اول......
به نام خدا...
سلام اسفند...